دم دمای صبح به آرزویش رسید!
گفت: همانی که دست اش تیر خورده بود ؟ گفتم: آره! اما دلم بد جوری شور میزد دو باره همان صدا گفت، دم دمای صبح به آرزویش رسید!!
به گزارش درگیلان، غروب بود،شب پیش اطراف شهر ماووت وارتفاعات قامیش و ژاژیله و… طی عملیات نصر«۴» آزاد شده بود. بچه ها خوشحال بودند. با اینکه راه زیادی را پیاده آمده بودند،اما خبر پیروزی و موفقیت عملیات خستگی را از تنشان تارانده بود.
هنوز دشمن در اطراف پادگان«قشن» مقاومت می کرد. بچه های ۲۵کربلا سخت درگیر بودند. قراربود ماهم(ل ۵۲ قدس گیلان)به کمک شان برویم. تا بچه ها آماده حرکت شوند من وقت داشتم با تویوتای گردان امام حسین(ع) یکی از مجروحین را به پست امداد برسانم. موقع برگشتن تنها بودم. یکدفعه برادری که کنار جاده نشسته بود توجه مرابه خود جلب کرد.صد متری از او گذشته بودم که دلم رضایت نداد و دنده عقب برگشتم. وقتی به کنارش رسیدم سر نیزه ای در دست داشت و آن را به پوست هندوانه ای که روی زمین افتاده بود می کشید. فکر کردم گرسنه است و می خواهد پوست هندوانه را بخورد؛ این بود که از داشپورت ماشین یک کمپوت و یک بسته بیسکویت برداشتم و از ماشین پیاده شدم. کنارش نشستم. از بچه های لشکر خومان بود؛ ۵۲قدس گیلان. به گمانم بچه ماسال بود.
پرسیدم: چرا اینجا نشستی؟! گفت: دستم تیر خورده. گفتم: چرا به اورژانش نرفتی؟ گفت: آخه همینکه برم اونجا سریع می فرستندم پشت خط برای مداوا، درست مثل دفعات پیش!!.
پرسیدم: مگه بازهم مجروح شدی؟! گفت: آره تجربه دارم. گفتم: اقلاً می رفتی پست امداد تا پانسمانش کنند؟!. گفت: تابرم و بیام دیر میشه.
گفتم: یعنی چه که دیر میشه؟! گفت: آخه امشب گردان ما میزنه به خط دشمن ، میخوام باشم. گفتم: مگه تو عملیات دیشب نبودی؟ گفت: چرا،بودم. اما چیزی که دلم میخواست نشد. گفتم : یعنی چه؟!! گفت: دیشب تا عملیات شروع شد دشمن یا فرار یا تسلیم شد.
اما امشب شنیدم دشمن داره مقاومت میکنه. گفتم: حالا با این پوست هندوانه چکار می کنی؟ گفت: میخوام سرنیزه موباهاش تمیز کنم آنوقت گلوله ی توی دستمو با سر نیزه بیرون بیاورم . حیرت زده گفتم اینکارت یعنی خود کشی؛ مگه عقل از سرت پریده؟!! از من قول گرفت که بعد از پانسمان دستش دوباره برگردانمش به گردان و حرکت کردیم .
شب که کوله بارش رابست صبح از راه رسید. تمام شهر ماووت عراق و ارتفاعاتش بطور کامل آزاد شده بود ناگهان یاد دوست دیروزم افتادم نشانیش را به بچه ها دادم و از آنها وضعیت اش را پرسیدم یکی از آنها که انگاردوست اش بود، گفت: همانی که دست اش تیر خورده بود ؟ گفتم: آره! اما دلم بد جوری شور میزد دو باره همان صدا گفت، دم دمای صبح به آرزویش رسید!! سرم گیج می رفت. به ماشین دیروزی که حالا آنهم زخمی و خسته کنارآن سنگر ایستاده بود خیره ماندم و در ذهنم حرکات و صحبت های مردی را مرورمی کردم که تنها در طی یک روز نسبت به من فرسنگها به خدا نزدیک تر شده بود.
نویسنده: متقیان
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰