عالی بود
درد دل یک بسیجی از شبهای آشوب رشت/ از جوابگویی به مالباختگان مجتمع آدینه تا ژست مدیرانی که انگار فاتح خرمشهر هستند!
رفیقم از محل کار آن آقا میآید. میپرسم از آقای …. چه خبر؟ جواب میدهد: در اتاقش نشسته و از دوربین های امنیتی دارد ما را می بیند، پسته فلان هزار تومنی میخورد و لبخند میزند!
سرویس فضای مجازی گیلانستان، یکشنبه شب شده و معترضان در میدان صیقلان جمع شده اند. با اینکه شهرداری، شورای شهر و دفتر نمایندگان مجلس نزدیک است. هیچ کدام از مسئولین آن دور و بر ظاهر نمی شوند. جالب اینکه کسی از معترضین هم انگیزه ای برای حرکت اعتراضی به سمت آنها ندارند. مثل اینکه قرار است فقط ما باشیم و اغتشاشگران. مسئولین هم در حال تدبیر! امور. یکی که صورتش را پوشانده در گوشهای مخفی شده و هر چند وقت یکبار صورتش را آشکار میکند و شعاری تند میدهد، جمعیت را تحریک میکند و دوباره خود را مخفی میکند. دخترم زنگ می زند و با صدای بچه گانه و بغض آلود می پرسد: «بابایی چرا نمیای؟ شام نخوردیم و منتظریم. خونه نون نداریم»
دوشنبه شب است و ما دور دانشگاه هستیم. با دانشجویان و بعضی مردم معترض در حال بحث هستیم. میگوید من تحصیل کردهام و بیکار. از اینکه به جیب پدرم چشم داشته باشم، خجالت می کشم! میگویم خوب این وظیفه دولت است. اگر بد عمل کرد باید به او اعتراض کنیم. مگر رییس جمهور را شما انتخاب نکردید؟ ما که همین حرفها را قبل از انتخابات می زدیم اما شما نگران دیوار در پیاده رو بودید؟ از این گذشته، مگر نماینده مجلس نداریم؟ خوب فردی را مجلس می فرستادید که به جای جشن تولد اینستاگرامش، حق ما را از دولت مطالبه کند. آخر راضی نمیشود و می گوید: باشد استاندار و فرماندار نماینده دولت. آن آقا که مجموعه اقتصادی آدینه را به آن وضع رسانده، پس چرا پول مردم را نمیدهد؟! نمیدانم چه جواب بدهم با استناد به فرمایشات آقا می گویم: انتقاد به هیچ کس مشکلی ندارد. ما هم نقد داریم، اما با شعار علیه اصل نظام و تخریب اموال عمومی مشکل داریم.
در دلم می گویم خدا این مسئولین را لعنت کند. والا من و این جوان چه مشکلی با هم داریم؟ اگر نبود بی لیاقتی این مسئولین، دیگر این جوان یقیناً اینقدر ناراحتی نداشت که دیگران او را به بازی بگیرند! ما جوابگوی عملکرد مسئولینی شدهایم که هیچ وقت نه به آنها رای داده ایم و نه قبولشان داریم. اما از خود آقایان مسئول و نمایندگان و… خبری نیست. دخترم زنگ می زند و می پرسد: «بابایی! امشب هم دیر میآی؟» من هم کلی نازش می دهم و راضیاش میکنم تا بخوابد.
سهشنبه شب است. فراخوان دادهاند برای سبزه میدان. باران به شدت میبارد. قطرات باران کمکم از پشت گردن وارد پیراهنم میشود. این کاپشن هم که اصلاً جلوی آب باران را نمیگیرد. دارم از سرما یخ میکنم اما دور میدان ایستادهایم تا اغتشاشگران مجال حضور پیدا نکنند. داخل مسجد می روم تا کمی گرم شوم اما خادم میخواهد در مسجد را ببندد. دوباره بیرون میآیم و خیابان علم الهدی را که دیگر هیچ کاسبی در آن نیست بالا و پایین می کنم. دیگر کاملاً خیس شده ام. رفیقم از محل کار آن آقا میآید. میپرسم از آقای …. چه خبر؟ جواب میدهد: در اتاقش نشسته و از دوربین های امنیتی دارد ما را می بیند، پسته فلان هزار تومنی میخورد و لبخند میزند! پشت بلندگو میگویند یک بار دیگر میدان را دور میزنیم. دیگر لباسی خشک در تن ندارم. اما گرمم شده و دارم آتش می گیرم. دارم فکر میکنم به خندهای که آقای …. به ریش من و رفقایم میزند! باز هم از خود آقایان مسئول و نمایندگان و… خبری نیست.
چهارشنبه شب است. موتور پدرم را برداشتهام. سوار بر موتور به همراه دویست نفری از بچههای دیگر که با موتور آمدهاند برای مقابله با اغتشاش آماده هستیم. آن برادر که بزرگتر موتورسوارهاست میگوید: «بچه ها با موتور الکی گاز ندین، توی پیاده رو نرین، مردم باید از حضور ما احساس امنیت کنند، چراغ قرمز رو رد نکنین…» خیلی تلاش دارد بچه ها را منظم کند. با هم از کوچهای رد می شویم ناگهان سنگ بزرگی از جایی که معلوم نیست به سمت ما در خیابان پرتاب میشود و به پشت ماشین یک مسافرکش می خورد. با تعجب و عصبانیت پیاده میشود و با الفاظی خاص که نمیشود نوشت فحش می دهد. چند شب پیش کمی آن طرفتر در ورودی گلسار با سنگ، سر سه نفر از دوستانم شکسته و ۶ تا بخیه خورده.
نمیدانم چرا کسی بر علیه مسئولین شعار نمیدهند؟! کسی با فرمانداری هم که صد متری آن طرف تر است، کاری ندارد! با موتور از جلوی فرمانداری رد می شویم. از داخل به ما خنده میکنند و دست تکان می دهند. یکی از بچهها فریاد میزند: هر چه بدبختی داریم از همینجاست! همینها دیروز میخواستند بنر مراسم ۹دی را جمع کنند. بچهها برای استفاده از سرویس بهداشتی با اکراه آقایان فرمانداری وارد آنجا میشوند. غالباً اولین باری است که به فرمانداری راه داده می شوند. لذا کسی راه دستشویی را نمی داند. باز هم از فرماندار و خود آقایان مسئول و نمایندگان و… خبری نیست. امشب هم ساعت ۲ شب میرسم خانه. دخترم ساعتهاست که خوابیده.
روز یکشنبه فرا رسیده. روز راهپیمایی و حضور مردمی که با عنوان دفاع از انقلاب و اعتراض به اغتشاش وارد صحنه شده اند. دوباره باران میبارد. چتر ندارم و دوباره زیر باران خیس میشوم. مسیر خانه تا پل عراق را هم پیاده میآیم. دخترم را بغل کرده و با خودم میآورم تا شاید دوری این چند روز را جبران کنم. شعارها علیه اغتشاشگران و تک و توکی هم شعار علیه مسئولینی به کفایت است. بالاخره به شهرداری میرسیم. مجری از انبوه جمعیت می گوید و از روی کاغذی که در دست دارد شعار میدهد. دیگر از شعارهای تند و انقلابی و معیشتی مردم در شبهای پیش خبری نیست! همه خوشحالیم از حضور گسترده مردم. من دخترم را در بغل دارم. دخترم لج گرفته و می گوید: «چیسپ بخر!» منظورش چیپس است. ناگهان حواس همه پرت میشود. چندین ماشین با شیشه دودی از پیاده راه علم الهدی به سمت شهرداری میآیند یک نفر هم کنار آنها میدود. ماشینها ناگهان میایستند و درب ماشینها باز میشود. آن محافظی که کنار ماشین می دوید میخورد به درب ماشین. خنده ام میگیرد! از ماشینهای دودی صاحب مجموعه آدینه و استاندار و فرماندار و معاون سیاسی امنیتی و شهردار و… پیاده میشوند. فرمانده هم با آنهاست! آنقدر عصبانی میشوم که با خودم می گویم ای کاش میشد با همه دوستان موتور سوار همینها را میگرفتیم و به زور میبردیم وسط بازار جلوی آن مردم بیچاره تا جوابگوی مشکلاتشان باشند. خیلی از همراهی فرمانده با آنها ناراحتم. بجای اینکه با ما در راهپیمایی باشد با همین آقایان مسئول این ناآرامیها همراه شده و با هم می روند بالای جایگاه. آقای … و همراهان باز هم میخندند. فکر کنم باز هم به ریش من و رفقایم! سینه را آنقدر سپر کرده که انگار فاتح خرمشهر است! دیگر برخلاف شبهای پیش همه آقایان حضور دارند. از شهردار و استاندار بگیر برو بالا… دیگر جایی برای قاری قرآن نیست! من مانده ام و کلی سوال اما دست نوشتهای که جوانی کناریام حمل میکند آرامم میکند: مسئولین دلخوش نباشید ما به عشق رهبرمان آمده ایم…
با خودم می گویم این نوشته را برای آقا بفرستم. اما نه! دلش به اندازه کافی خون است. رسانه ها هم بعید است کسی منتشرش کند. من هم باشم منتشر نمیکنم. میفرستم برایشان. اگر حال دادگاه رفتن را داشتند منتشر میکنند و الا من هم میشوم مانند آن رفتگر محلمان که چند ماه است حقوق نگرفته و هیچ کس دادش را نمیشنود…
.
مخاطبین عزیز گیلانستان برای ارسال یادداشت، دلنوشته، اخبار و تصاویر خود می توانند از طریق آیدی @gilanestan_ir اقدام فرمایند.
انتهای پیام/
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 1 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۱